sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش
sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش

داستان های تفکذ و پژوهش

داستان های تفکر و پژوهش


 

رضا



فرض کن یکی از روزهای مدرسه موقع تحویل تکالیف متوجه می‏شوی که آن‏ها را در خانه جا گذاشته‏ای؟ هر لحظه که معلم به میز تو نزدیک‏تر می‏شود ضربان قلبت شدیدتر می‏شود. ‏‏ می‏دانی که معلم تو در کنترل تکلیف‏ها بسیار سخت‏گیر است و قبلا هم تاکید کرده که هیچ بهانه‏ای را برای تنبلی کردن و از زیر کار در رفتن قبول نخواهد کرد. تا بالای سرت برسد هزارفکر جور واجور از سرت می‏گذرد. افسوس می‏خوری از وقتی که می‏توانستی صرف تماشای تلویزیون، بازی یا هر کار دیگری بکنی و آن را صرف نوشتن مشق‏هایی کردی که حالا جاگذاشته‏ای؟

یک نیمکت مانده به اینکه معلم به تو برسد ناگهان فکری به سرت می‏زند؛ کافی است یک نفر از بچه‏ها شهادت بدهد که دیروز با هم تکالیفتان را انجام داده‏اید. ‏‏ تو مطمئنی که دروغی در کار نیست چون تکالیفت کامل و تمیز در خانه جا مانده‏اند. ‏ اما روی چه کسی می‏توانی حساب کنی؟ در چند دقیقه همه‏ی چهره ها از جلوی چشمت می‏گذرد. ‏یک دفعه فرد مورد نظر را پیدا می‏کنی. ‏ رضا! بهترین دوستت! هم تو را می‏شناسد و هم بارها به او کمک کرده‏ای. ‏ همین هفته‏ی پیش به خاطرش دعوا هم کرده‏ای. ‏ یک مرتبه صدای معلم تو را به خودت می‏آورد! «پسر خوب تکالیفت کو؟»

بدون درنگ جواب می‏دهی: آقا تکلیفم در خانه جا مانده رضا شاهد است ما دیروز باهم در خانه ما تکالیفمان را نوشتیم. ‏ اگر باور نمی‏کنید از خودش بپرسید!

سه ردیف جلوتر، رضا با شنیدن اسمش هاج و واج به عقب می‏چرخد. ‏ آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده که در نگاه رضا چیزی جز تعجب دیده نمی‏شود. ‏ نگاه متعجب او با نگاه ملتمسانه‏ی تو به هم برمی‏خورد.

معلم رو به رضا که شاگرد زرنگ کلاس هم هست می‏کند و می‏پرسد: رضا دوستت راست می‏گوید؟



 

داستان پرواز کن! پرواز!



پرواز کن، پرواز!/ به روایت کریستوفر گریگوروسکی، مترجم محسن چینی فروشان، تصویرگر نیکلاس دالی. تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1380]36[ ص. مصور (رنگی)

خلاصه‌ی داستان::‌

برّه کوچولو گم شده بود و بچه‌ها‌ خیلی ناراحت بودند. ‌دیروز بعدازظهر، وقتی بچه‌ها‌ با گله برگشتند، برّه همراه آن‌ها‌ نبود. ‌پدر، بچه‌ها‌ را آرام کرد و برای پیدا کردن بره از کلبه بیرون رفت.

مرد کشاورز به طرف درّه‌ای که آن نزدیکیها بود راه افتاد. با دقت دوروبر را نگاه کرد. ‌ولی هیچ نشانی از بره کوچولو نبود.

مرد کشاورز از درّه گذشت و به جنگل انبوهی رسید. ‌میان درختان، اطراف تپه‌ها‌ را هم گشت، ولی هیچ نشانی از برّه کوچولو نبود.

مرد کشاورز به کوه بلندی رسید، از دامنه کوه بالا رفت. ‌هراز گاهی می ایستاد و برّه‌اش را صدا می کرد، خبری از برّه کوچولو نبود.

مرد کشاورز همچنان که از کوه بالا می رفت به شکافی رسید که آب از میان آن جاری بود. ‌به سختی از شکاف بالا رفت تا به صخرۀ بزرگی رسید. ‌ناگهان منظرۀ عجیبی دید:‌ یک بچه عقاب که به نظر می رسید تازه سر از تخم درآورده است. ‌آنجا افتاده بود. مرد کشاورز با سختی خود را به بچه عقاب رساند و او را میان دستانش گرفت. ‌دو دل بود، اگر او را با خود می برد، ممکن بود پدر و مادرش دنبال او بگردند و اگر او را همان جا رها میکرد، معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آمد. ‌بالاخره تصمیم گرفت او را با خود ببرد و از او مواظبت کند. بچه عقاب را بغل کرد و به طرف خانه براه افتاد. در راه بارها بره کوچولو را صدا زد، ولی هیچ خبری از او نبود.

هنوز به خانه نرسیده بود که بچه‌ها‌ با خوشحالی از خانه بیرون دویدند و یکی از آن‌ها‌ فریاد زد:‌ برّه کوچولو خودش برگشته.

مرد کشاورز از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد بچه عقاب را به آن‌ها‌ نشان داد و گفت ما باید از این بچه عقاب نگهداری کنیم. ‌او را در آشپزخانه میان مرغ و جوجه‌ها‌ رها کرد. ‌روزها می‌گذشت و بچه عقاب بزرگ و بزرگتر می شد. یک روز صبح اتفاق تازه ای افتاد ویکی از دوستان قدیمی مرد کشاورز سر زده به دیدن آن‌ها‌ آمد. ‌آن دو کنار هم نشستند و از هر دری سخن گفتند. ‌ناگهان دوست کشاورز بچه عقاب را دید و با صدای بلند فریاد زد باور کردنی نیست. ‌یک بچه عقاب میان جوجه‌ها‌؟ !

مرد کشاورز با لبخند جواب داد:‌ او دیگر عقاب نیست، یک جوجه است. ‌درست مثل یک جوجه غذا می خورد، راه می رود و جیک جیک می کند.

دوستش با ناراحتی گفت:‌ به هر حال او یک بچه عقاب است. ‌می خواهی به تو نشان دهم که او یک عقاب است؟

مرد کشاورز گفت:‌ نشان بده ببینم.

بچه عقاب را بالای سرش برد و فریاد زد:‌ تو جوجه نیستی، یک عقابی، پرواز کن، پرواز! پرنده بالهایش را باز کرد، نگاهی به اطراف انداخت و به سرعت به طرف زمین برگشت. ‌مرد کشاورز، خنده بلندی سر داد و گفت:‌ من که گفتم او یک جوجه است!

چند روز بعد دوست مرد کشاورز برگشت و فریاد زد:‌ من می خواهم به تو ثابت کنم که آن پرنده یک عقاب است نه یک جوجه. ‌لطفا نردبان را بیاور تا به تو نشان دهم. ‌مرد از نردبان بالا رفت عقاب را بالای سرش نگه داشت و آسمان را به او نشان داد و آهسته در گوشش گفت:‌ تو جوجه نیستی، یک عقابی، پرواز کن، پرواز!

ناگهان پرنده پاهایش را از هم باز کرد، بالهایش را بست و از روی بام پایین پرید و خود را به جوجه‌ها‌ رساند.

صبح روز بعد هنوز هوا روشن نشده بود که صدای پارس سگ، مرد کشاورز را از خواب بیدار کرد. ‌با نگرانی بلند شد. ‌در را که باز کرد با تعجب خود را کنار کشید و گفت:‌ تو اینجا چه کار می کنی؟

دوستش جواب داد:‌ من را ببخش، فقط یک بار دیگر به من فرصت بده، خواهش می کنم.

مرد کشاورز که عصبانی شده بود، گفت:‌ هنوز خیلی به صبح مانده و خواست در را بندد که دوستش گفت:‌ فقط یک بار دیگر خواهش می کنم.

مرد کشاورز دلش نیامد خواهش او را قبول نکند. ‌پرسید:‌ حالا چکار باید بکنم؟

دوستش جواب داد آن پرنده را بردار و با من بیا.

مرد کشاورز با بی میلی پرنده را که در خواب خوش و عمیقی فرو رفته بود. ‌آهسته بغلش کرد و او را به دوستش داد.

آن دو راه افتادند و در تاریکی بیرون کلبه ناپدید شدند.

مرد کشاورز از دوستش پرسید:‌ حالا کجا می رویم؟

دوستش جواب داد:‌ به کوهستان، همان جایی که این پرنده را پیدا کردی.

آن دو درّه‌ها‌ و رودخانه را پشت سر گذاشتند.

وقتی آن دو با زحمت فراوان از کوه بالا می رفتند. دوست مرد کشاورز لحظه‌ای ایستاد و به دوستش گفت:‌ نگاه کن زمین زیر پای ماست. ‌چیزی نمانده به قله برسیم.

بالاخره به قله رسیدند. ‌دوست مرد کشاورز با احتیاط و دقت، پرنده را لب صخره گذاشت و آرام در گوش او زمزمه کرد، به روبه رو نگاه کن! هر وقت خورشید طلوع کرد، توهم طلوع کن! زمین جای تو نیست. ‌تو مال آسمانی پرواز کن! پرواز! خورشید طلایی از پشت کوهها بالا می آمد بچه عقاب بالهایش را باز کرد و به خورشید سلام کرد. ‌مرد کشاورز ساکت بود و نگاه می کرد. همه جا آرام بود و هیچ صدایی نمی آمد. ‌بچه عقاب سرش را بلند کرد. ‌بالهایش را باز کرد و پرواز را آغاز کرد و کمی بعد در فضای بیکران آسمان گم شد.

او دیگر هیچ وقت میان جوجه‌ها‌ برنگشت.



‏: داستان درخت بخشنده



درخت بخشنده/ نوشته شل سیلور استاین، نقاش شل سیلور استاین، مترجم رضی هیرمندی، ‌تهران، نمایشگاه کتاب کودک، 1363[48] ص، مصور (رنگی)

خلاصه‌ی داستان:‌

روزی روزگاری درختی بود. ‌و او پسرک کوچولوئی را دوست می داشت. ‌و پسرک هر روز می‌آمد. و برگهایش را جمع می کرد، و از آن‌ها‌ کلاه می ساخت. از تنه‌اش بالا می رفت، و سیب می‌خورد. ‌پسرک هر وقت خسته می‌شد زیر سایه‌اش می‌خوابید. او درخت را دوست می‌داشت. ‌و درخت خوشحال بود. ‌اما زمان می‌گذشت، و پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود.

یک روز پسرک نزد درخت آمد. ‌درخت گفت:‌ پسر از تنه‌ام بالا بیا، با شاخه‌‌ها‌یم تاب بخور، سیب بخور و در سایه‌ام بازی کن. ‌پسرک گفت:‌ من دیگر بزرگ شده‌ام، می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم. من پولی ندارم. من تنها برگ و سیب دارم. سیب‌ها‌یم را به شهر ببر، بفروش آن وقت پول خواهی داشت.

پسرک از درخت بالا رفت، سیبهایش را چید و برداشت و رفت.

اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت. ‌درخت غمگین بود. تا یک روز پسرک برگشت.

درخت از شادی تکان خورد و گفت از تنه‌ام بالا بیا. پسر گفت:‌ آنقدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم. ‌من خانه‌ای می خواهم که خودم را در آن گرم نگاه دارم، زن و بچه می خواهم. ‌می توانی به من خانه بدهی؟ درخت گفت:‌ من خانه‌ای ندارم، تو می توانی شاخه‌ها‌یم را ببری و برای خود خانه‌ای بسازی.

آنوقت پسرک شاخه‌ها‌یش را برید تا برای خود خانه‌ای بسازد.

اما پسرک تا مدتها بازنگشت. ‌وقتی برگشت، درخت به او گفت:‌ بیا، پسر، بیا و بازی کن. ‌پسرک گفت:‌ دیگر آنقدر پیر و افسرده شده‌ام که نمی توانم بازی کنم. ‌قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جائی دور برد. ‌تو می توانی بمن قایقی بدهی؟

درخت گفت:‌ تنه‌ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز. و پسر تنۀ درخت را قطع کرد، قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد.

پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر برگشت. ‌درخت گفت:‌ متأسفم که چیزی ندارم تا بتو بدهم.

پسرک گفت:‌ من دیگر به چیزی احتیاج ندارم. ‌بسیار خسته‌ام. ‌فقط جائی برای نشستن و آسودن می خواهم.

درخت گفت:‌ بسیار خوب، تا جایی که می توانست خود را بالا کشید، و گفت:‌ بیا پسر، بیا بنشین و استراحت کن.

و پسرک خیال کرد، درخت خوشحال بود.



داستان فیلم ماه بود و روباه



ماه بود و روباه / نویسنده و تصویرگر آناهیتا تیموریان. تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1379. [28] ص، مصور (رنگی)

خلاصه‌ی داستان:

یک شب که ماه از تمام شبهای دیگر قشنگتر بود وبه زمین نزدیکتر.

روباه کوچک از کوه بالا رفت و ماه را برداشت و به لانه خود برد.

آن شب روباه از بودن ماه در لانه‌اش خوشحال بود.

گاهی می خندید، گاهی دور او می چرخید، ماه فقط می تابید.

روباه به علفزار رفت تا برای ماه غذایی دست و پا کند.

وقتی برگشت ماه کمی بزرگتر شده بود. روباه خوشحال شد و شروع به پختن غذای لذیذی کرد. او سفره شام را قشنگ چید و رو به ماه کرد تا او را سر سفره دعوت کند. تازه یادش افتاد ماه که غذا نمی‌خورد، ماه فقط می تابد.

فردای آن شب ماه کمی بزرگتر شده بود. روباه یک نقاشی قشنگ از او کشید، خواست آن را به ماه نشان دهد، تازه یادش افتاد، ماه که چشم ندارد.

روز بعد روباه توی جنگل تمرین آواز کرد و به لانه برگشت، ماه را دید که باز هم بزرگتر شده است. خوشحال شد و شروع به خواندن کرد، اما هنوز چند کلمه بیشتر نخوانده بود که یادش افتاد، ماه که گوش ندارد. ماه فقط می تابد.

شبها می گذشت و ماه بزرگ و بزرگتر می شد. اما ماه فقط بزرگ می شد و فقط می تابید. سیزده شب گذشت و شبی رسید که ماه بزرگ بزرگ شد، یک ماه کامل. فردای آن شب روباه تصمیم خود را گرفت که چطور ماه عزیزش را خوشحال کند.

منتظر ماند و بعد از چهارده شب، وقتی ماه دوباره کوچک شد. آن را برداشت و از کوه بالا رفت و دوباره سرجایش گذاشت.





داستان میمون ای گران بها


پیوست:( منبع: مجدفر، مرتضی؛ بید پا در کلاس درس: بازی‌ها، فعالیت‌ها وپژوهش‌های خلاقیت محور بر مبنای تمثیل‌ها و افسانه‌های کلیله و دمنه برای توسعه سواد خواندن در میان دانش‌آموزان دبستانی، تهران: نشر امرود، 1390، ص 55)

روزی روزگاری در روستایی در هند، مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که به ازای هر میمون20 هزار تومان به آن‌ها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند وشروع به گرفتن میمون‌ها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت 20هزار تومان از آن‌ها خرید. ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها، روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد به آن‌ها پیشنهاد داد برای هر میمون به آن‌ها 40هزار تومان خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت‌شان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کم‌تر کم‌تر شد تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای خود رفتند.

این بار پیشنهاد به 45هزار تومان رسید و. . . . . . در نتیجه تعداد میمون‌ها آن قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون 60هزار تومان خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارهارا به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون هارا بخرد.

در غیاب تاجر شاگرد به روستایی‌ها گفت: این همه میمون در قفس وجود دارد. من آن‌هارا به50هزار تومان به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر، آن‌هارا به60هزار تومان به او بفروشید.

روستایی‌ها که وسوسه شده بودند، پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند. البته از آن به بعد، دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را وتنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد