ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یک خوک
مردی که در کوهستان خانه داشت ، هر شنبه صبح مجبور بود تا از میان جاده ای پرپیچ و خم و خطرناک بگذرد ، اما این مرد از خطر باکی نداشت !
چرا که او ماشین مناسبی داشت تا از میان این خطرات بگذرد ، ضمنا او راننده ای ماهر نیز بود و جاده را مانند کف دست می شناخت.
یک روز در حالی که داشت به سمت منزلش رانندگی میکرد ، ناگهان در یکی از پیچ ها ی خطرناک جاده ،ماشین دیگری را دید که با سرعت به سمت او حرکت می کرد . سرعت هر دو ماشین زیاد بود ، به همین دلیل کنترل برای هر دو ، مخصوصا برای ماشین روبرو مشکل بود . راننده ماشین روبرو به هر زحمتی که بود ماشین را کنترل کرد و به خط خود برگشت و در حالی که در حال گذشتن از کنار ماشین او بود سرش را از پنجره بیرون کرد و فریاد زد "خوک" !
مرد در ابتدا تعجب کرد ، اما سریعا تعجب ، جای خود را به عصبانیت داد ، این راننده ماشین روبرو بود که در مسیر غلط حرکت می کرد ، نه او ، تازه ناسزا هم می گفت؟ مرد که بشدت عصبانی شده بود ، جواب راننده مقابل را داد و سپس احساس آرامش کرد."من در خط خودم حرکت می کردم !"
در همین افکار بود که ناگهان وسط جاده با یک حیوان برخورد کرد : یک خوک!
مرد راننده اولی فکر می کرد راننده مقابل قصد بی احترامی به او را داشته است . اما حقیقت چیز دیگری بود ، راننده مقابل با وجود آنکه در معرض خطر مرگ قرار داشت ، سعی کرده بود تا مرد را از خطر موجود در جاده آگاه کند.
اگر مرد در این مرحله از خود پرسیده بود : "چه اتفاقی افتاده است؟" و سرعت ماشین را کمتر می کرد ، مسلما می توانست خوک را در وسط جاده ببیند.
***شما چطور ؟ آیا همیشه قبل از هر عکس العملی فکر میکنید؟ آیا از خود می پرسید "چه اتفاقی افتاده است؟"***
آقای آل داود بی زحمت چندتاازاین ایمیل قشنگابه منم بدید