نامه ای از آبراهام لینکلن به معلم پسرش
به پسرم درس بدهید او باید بداند که همهٔ مردم عادل و صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت میشود. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.
میدانم وقت میگیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت، یک دلار کسب کند، بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد؛ از پیروز شدن لذت ببرد.
او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تأثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر میتوانید به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز میکنند، با دقت نگاه کند.
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایمها، ملایم و با گردن کشها، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همهٔ حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست میرسد انتخاب کند.
ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر میتوانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.
به او بیاموزید که میتواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق میداند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
هنگام تدریس با پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که شجاع باشد. به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است، اما ببینید که چه میتوانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.
داستـان خوشمـزه تریـن ساندویـچ دنیـا
سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست. اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد.
چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش کمی بهتر شد، لیموناد را تا آخرین قطره اش سرکشید گرمای هوا او را اذیت می کرد، اما چاره ای نبود؛ هواپیمای فردریک تا چند دقیقه دیگر می نشست و او تنها کسی بود که به استقبال شوهرش می آمد. فردریک هم نمی دانست او به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند.
فکرش را هم نمی کرد، اما یوتا می خواست همسرش را خوشحال کند و برای همین بی خبر به فرودگاه آمده بود. دسته گل بزرگی هم خریده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کند چقدر دوستش دارد. کمی که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کیف دستی اش را برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت.
آنجا به خلوتی سالن قبلی نبود، اما خیلی هم شلوغ نبود. همان طور که داشت تابلوی اطلاعات پروازهای ورودی و خروجی را می خواند، مادر و دختری را دید که یک شاخه گل رز قرمز خریده و گوشه ای از سالن منتظر بودند. با این که خیلی ها به استقبال مسافران شان می آیند و این موضوع خیلی عجیب نیست، اما ظاهر آن دو نفر و همین طور نحوه برخوردشان با بقیه فرق داشت. آنها مثل دیگران نبودند؛ تنها، ساکت، آرام ولی خندان و بسیار شاد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.
آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان می داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقه دیگر هم نمی رسید. برای همین یوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
ـ "سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره ۲۵۳ می آید؟"
ـ "سلام. ما منتظر مسافری نیستیم".
یوتا بیشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آنها شبیه کسانی نیست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمی توانست باور کند بی دلیل آنجا ایستاده باشند. نگاهی به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آنها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسیده بود. یوتا کمی صبر کرد و به اطراف نگاهی انداخت. انگار دوست داشت بداند آنها چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده اند، اما خجالت می کشید از آنها بپرسد.
دخترک که حدود شش یا شاید هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دوید و دست های او را محکم گرفت. بعد به یوتا نگاه کرد و بی تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت.
ـ "مامان بیا. بابا امروز زودتر اومد."
دخترک این جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمی مرتب کرد و گلبرگ های پلاسیده اش را دور ریخت. موهایش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. یوتا همان جا ایستاده بود تا ببیند آنها چه کار می کنند. دخترک از روی نرده های سالن پرید و به طرف مردی رفت که داشت راهروی کنار سالن را جارو می کرد.
زن جوان هم همان طور که لبخند می زد، منتظر ایستاد تا مرد و دخترک به سمت او بیایند. سه نفری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بعد از چند دقیقه به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ های کوچکی را که برای ناهار درست کرده بود از داخلش بیرون آورد.
زن و مرد ساندویچ های شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندویچ ها گاز می زد که هر کسی او را می دید، هوس می کرد چند لقمه ای از غذای آنها بخورد. یوتا هم گرسنه اش شده بود، ولی احساس می کرد غذایی که آنها می خورند خیلی لذیذتر از غذاهای رستوران فرودگاه است و برای همین دوست نداشت از رستوران چیزی بگیرد.
یوتا به آنها نگاه می کرد و همین نگاه طولانی باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به طرف یوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: "اگر دوست دارید بفرمایید. یک ساندویچ دیگه هم داریم."
ساندویچ خیلی کوچک بود. یوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: "گفتم که ما مسافر نداریم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار می کند و هیچ روزی ناهار پیش ما نیست. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم می آییم اینجا تا ناهارمان را با هم بخوریم."
زن رفت و یوتا به ساندویچ کوچکی که از او گرفته بود، گاز زد. هیچ چیز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالی، اما دختر کوچولو طوری آن را می خورد که انگار لذیذترین ساندویچ دنیا را می خورد. او از طعم نان لذت می برد، چون در خانواده ای زندگی می کرد که همه اعضای خانواده عاشق یکدیگر بودند ...
تغییر جهان
پدرروزنامه میخواند اما پسر کوچکش مدام مزاحمش میشود . حوصله پدر سر رفت وصفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش میداد جدا و قطعه قطعه کردو به پسرش داد .استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) شاید با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید، اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید.
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموستر میکند
صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود.
بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟
مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد: صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟
و خودش ادامه میدهد که: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم
واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و...
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم.حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. کلید یا راه حل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم. شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم. آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است.
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.
توازن
ر تصویر زیر دقت کنید کدام ابزار را در ترازوی پایینی اضافه کنیم تا تعادل برقرار شود؟
بادکنک فروش
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شو د
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند. تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند
و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
وقتی نزدیک تر بودند، گرم تر می شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی
می کرد. به همین خاطر تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی به همین دلیل
از سرما یخ زده می مردند.
نقطه گذاری
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود،
کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام
هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.
پس تکلیف آن همه ثروت چه میشد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه! برای برادر زادهام.
هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطهگذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم. نه برای برادر زادهام.
هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش
خودش نقطهگذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادرزادهام؟ هرگز.
به خیاط. هیچ برای فقیران.»
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه.
برای برادر زادهام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»