ماجرای یک شعر زیبا
یک روز که جهت جویا شدن از وضعیت تحصیلی فرزندم به مدرسه رفته بودم یکی از دانش آموزان سال قبل را ملاقات کردم . پس از احوال پرسی گفت : دارم یک شعر برایتان میگم .
یک مقدار یکه خوردم چون او اغلب در زنگ خلاقیت برای دوستانش شعر میگفت و در آن شعر ها نقاط ضعف آن ها را با چنان ظرافتی در قالب طنز میگفت که شعر های او تکیه کلام دانش آموزان می شد و تا مدت ها به اصطلاح حال آن دانش آموز را می گرفت .
البته بعضی از دانش آموزان هم در صدد تلافی برآمده و جواب هایی در قالب شعر می دادند که همیشه این شعر ها موجب سرگرمی ما می شد .
اما مثل این که این با تیرش قلب مرا نشانه گرفته بود .
یک جور هایی خواستم بهش حالی کنم که دست از سر کچل من بردارد اما ترسیدم بیش تر تحریکش کنم . برای همین لبخندی زدم و با او خداحافظی کردم . اما همچنان نگران بودم .
دو هفته پیش دوباره همدیگر را در مدرسه دیدیم .
محمد با لبخندی مجددا یاد آوری کرد که شعرش به پایان رسیده و بزودی برایم میفرستد .
دوباره نگرانی به سراغ من آمد . اما سعی کردم خونسردی خود را حفظ کنم .
تا این که دو روز پیش هنگام صزف نهار تلفن زنگ زد .
گوشی را که برداشتم صدای ظریفی که تا حدودی آشنا به نظر می رسید
سلام کرد و گفت : آقا من را شناختید ؟
در لحن صدایش شرم و خجالت را میشد احساس کرد .
گفتم آشنا به نظر می آید اما هنوز نشناخته ام .
گفت منم رپر کلاستون .
آهان . شناختم . محمد آقا شمایید .
و اینگونه بود که فهمیدم انتظار به پایان رسیده و شعر تمام شده .
سخنش را این گونه ادامه داد. آقا شعرم تمام شده و برایتان در قسمت نظرات قرار داده ام .
ممنونم . در اولین فرصت میرم و میخونمش .
آقا میخواین براتون بخونم ؟
البته ، خوشحال میشم .
انتظار یک شعر انتقادی و طنز را داشتم .
اما همین که محمد شروع به خواندن شعرش کرد .
همه چیز دگرگون شد .
هنوز چند بیتش را نخوانده بود که پرده ای از اشک جلو چشمانم را فرا گرفت .
واقعا نمی دانستم چه بگویم
باورم نمی شد که روی سخن شعر با من است
تا اندازه ای از خودم خجالت کشیدم .
این سوال مرتب در ذهنم تکرار میش آیا لیاقت این همه احساس پاک یک دانش آموز را داشتم .
از محمد اجازه خواستم تا گوشی را قطع کنم .
به فکر فرو رفتم
هزاران سوال را در ذهنم مرور کردم .
آیا این شعر یک هشدار بود
آیا نباید بیش از این تلاش کنم .
آیا ، آیا و آیا
فقط حیف که این هشدار درست در آخرین سال تدریسم به من داده شد
کاش فرصت داشتم تا خودم را باز سازی کنم تا جوابگوی اینت همه صداقت و مهربانی دوستان کوچکم باشم .
ای کاش .
این شعر زیبا را نه به آل داود که به همه ی معلمان جهان از طرف یک دانش آموز مهربان هدیه می کنم
این متن نامه ی محمد آقا است .
سلام آقای آل داود
آقا چندماه بود که در حال نوشتن یک شعر درباره ی شما بودم حالا
شعرمو برایتان مینویسم
حکایت میـــــــــــــکنم ازآل داود
ســـــــراغ اصل مطلب میروم زود
از آنجـــــایی که او استــــــــاد من شد
چه شانس آورده ام هم برده ام سود
معلم بر علوم هرکه او شد
جهالت را سپس او گفت بدرود
ادب آموزد و فیزیک و شیمی
به تنهایی زند هم تاروهم پود
ابولقاسم به عنوان زکاتش
ز علمش بین ما تقسیم بنمود
چو درسم داده او را بنده گشتم
امیرالمومنین اینگونه فرمود
چه خوشحالم که درسم میدهداو
چو او رادارمش دارم چه کمبود؟
اگربردست اوصد بوسه خواهم
قبولم میکند یا اینکه مردود؟
چو خورشیدی زداید ظلمتم را
وگر دریا بود من میشوم رود
تمام زخم جهل اندر وجودم
به یمنش رفته رفته یافت بهبود
خدا باشد پناه هرکه چون او
حقیقت گفت و بر حق گام پیمود
ار آن مهرش بدان مهر شکسته
نشد از او جدا یا اینکه مفقود
شود درهای خوبی باز رویش
شود درهای غیر از خوب مسدود
ستایش کردم او را من به شعرم
نباشم من محمد اوست محمود
اگر خوب است شعرم خوبی از اوست
وگر بد شد بدی از آن من بود
دگر بار اسم و فامیلش بگویم
ابوالقاسم نشانش آلداود
قصیده سرای کوچک شما : محمدحسینی
این تنها چیزی است که می توانم به پاس این همه محبت به شما
تقدیم کنم
قسمتی از خاطرات سال قبل .