




آیا می خواهید تصاویر بزرگ ترین فیزیک دانان تاریخ را ببینید
در این سایت شما می توانید این تصاویر را ملاحظه نمایید .
http://th.physik.uni-frankfurt.de/~jr/physlist.html#einstein
گونهای خاص از عروس دریایی؛ تنها موجودی در دنیا که عمر جاودان دارد و هرگز نمیمیرد.
منبع : خبرگزاری آفتاب
|
و اما چند عکس از طبیعت : and pictures from nature
این تصاویر هم از وبلاگ یکی دیگر از دانش پژوهان خلاق و نابغه انتخاب شده که بسیار جالب و آموزنده است
http://www.hamkelasihai-salam.blogsky.com/category/cat-4/
این مطالب را از وبلاگ یک پژوهشگر بسیار باهوش و به جرعت نابغه انتخاب کرده ام
شما هم سری به وبلاگ ایشان بزنید
مطالب جالب و ارزشمندی در آن خواهید یافت
http://www.gtas-science.blogsky.com/
خود را تغییر دهیم!
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را . . .
ابتکار!!!! (بسیار زیبا)
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است .
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :
پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید .
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!
پروانه ی بیچاره
اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.
نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.
کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.
اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل
. . . . . لبخند . . . . .
کشیشی پسری نوجوان داشت و کم کم وقتش رسیده بود که فکری در مورد شغل آینده اش بکند.پسر هم تقریبا مثل بقیه ی هم سن و سالانش واقعا نمی دانست که چه چیزی از زندگی می خواهد و ظاهرا خیلی هم این موضوع برایش اهمیت نداشت. ...
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشی برای او ترتیب دهد.به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روی میز او قرار داد:یک کتاب مقدس، یک سکه ی طلا و یک بطری نوشیدنی!!!!
کشیش پیش خودش گفت:من پشت در پنهان می شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید آنگاه خواهم دید کدام یک از این سه چیز را بر می دارد. . .
اگر کتاب مقدس را بردارد، معنیش این است که کشیش خواهد شد و این خیلی عالیست. اگر سکه را بردارد یعنی به دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست. اما اگر بطری نوشیدنی را بردارد یعنی آدم به درد نخوری خواهد شد که جای شرمساری دارد. . .
مدتی نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت و در خانه را باز کرد و در حالی که سوت می زد کابشن و کفشش را به گوشه ای پرت کرد، یک راست راهی اتاقش شد. . .
کیفش را روی تخت انداخت و در حالی که می خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روی میز افتاد، با کنجکاوی به میز نزدیک شد و آن ها را ازنظر گذراند. ...
کاری که نهایتا کرد این بود:کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد و سپس سکه ی طلا را توی جیبش انداخت و در بطری نوشیدنی را باز کرد و نیمی از آن را نوشید. . . !!!!!
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
"خدای من! چه فاجعه ی بزرگی!
پسرم سیاستمداری فریبکار خواهد شد!"
یه روز ، یک دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . . . .
او یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.توی یه قسمت، یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه، یه ماهی کوچکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگتر بود.
ماهی کوچیکه غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون دیگه غذای دیگه ای نمی داد. . . .
ماهی بزرگتر، برای خوردن ماهی کوچیکه، بارها و بارها به طرفش حمله می کرد . اما هر بار، به یه دیوار نامرئی می خورد.
.همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقه اش جدا می کرد.بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیکه منصرف شد.
او باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم وخوردن ماهی کوچیکه کاریست غیر ممکن.
دانشمند، شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد.
اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد.
اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریو نگذاشت.
می دانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت،
اما ماهی بزرگه، توی ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود.
یه دیوار، که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.
اون دیوار
باور خودش بود.
باورش به محدودیت.
باورش به وجود دیوار.
باورش به ناتوانی.