ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قبل از پاسخ به سوال کمی فکر کنید
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد بی کار سوار شد و کنار او نشست.
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد می شود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل بیکاری و ولگردی و بی بند و باری است.
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد.
بعد کشیش از او پرسید: تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت من روماتیسم ندارم اینجا نوشته پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است!
روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود.
به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت:
- بابا چیکار می کنید؟
- دخترم دارم قرار ملاقات هام رو توی دفترم می نویسم.
باز مجدداً دختر پس از چند لحظه سکوت گفت:
- بابا آیا اسم من هم در اون دفتر هست؟
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد !!
مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.
«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»
«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»
«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»...
«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»
«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»
«چی می خوای بپرسی پسرم؟»
«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟»
مدیرکل ، یکی از کارمندانش را به دفتر فر امی خواند و می گوید :
« راب ! توچند سال بیش تر نیست که در این شرکت به کار مشغولی .
یادت می آید که نخست از دبیرخانه شروع کردی . یک هفته بعد ،
به سمت مامور خرید ارتقا پیدا کردی . یک ماه پس از آن ،
مدیر اداره ی بازرگانی شدی .
درست چهار ماه از آن تاریخ می گذشت که به معاون مدیرکل
منصوب شدی . حالا زمان آن رسیده است که من بازنشسته شوم .
از تو می خواهم که مسئولیت مدیرکلی را بپذیری .