روزی کسی به خیام ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت :
شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند ، تو به دنبال مردگانت هستی ؟