عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ....
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
آموزنده و قشنگ بود .
سلام،آقا به دانش آموزانی که خود صلاح میدانید بگویید در تابستان کتاب کمیاگر اثر پائلو کوئیلو را بخوانند.واقعا کتب قشنگی داره.در ضمن به آنها در وبلاگ بگویید که کتاب های تاریخ ترسناک را در تابستان مطالعه کنند.اگر خودتان نیز میتوانید این کار را بکنید!