ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چنان بیاموزم که نتوانند از من بدزدند
امام محمد غزالی گفته است : " چون از گرگان به خراسان بر می گشتم در راه گرفتار دزدان شدم و هر چه داشتم دزدان بردند. به التماس در ی آنها افتادم که هر چه بردید حلالتان باد . فقط توبره ای که مشتی کاغذ در آن است و به کار شما نمی آید ، به من باز دهید" چون بسیار التماس کردم ، بزرگ دزدان را دل بر من سوخت و گفت:
" در توبره تو چیست که این همه به آن دل بسته ای ؟ "
گفتم : " یادداشتهایی است که برای نوشتن و آموختن آنها مدتی از خانمان دور شده ام و رنج فراوان برده ام ."
گفت : " پس چه میگویی که من درس آموخته ام و دانش اندوخته ام ؟ در حالی که چون این کاغذ پاره ها را از تو گرفتم بی دانش شدی؟ این چه دانشی است که دزدان می توانند از تو بگیرند؟ "
پس بزرگ دزدان دستور داد تا توبره را به من باز دهند .
اما این سخن پیشوای دزدان گویا هدایت خداوندی بود که از زبان او بر من اثر کرد . از آن پس کوشیدم تا هر چیز را چنان بیاموزم که نتوانند از من بدزدند.
برگرفته از کتاب : داستانهایی از موفقیت و خلاقیت
خیلی قشنگ بود میشه بعدا چند داستان دیگر هم بگذارید