sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش
sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش

داستان

 

 

. . . . . لبخند . . . . .

کشیشی پسری نوجوان داشت و کم کم وقتش رسیده بود که فکری در مورد شغل آینده اش بکند.پسر هم تقریبا مثل بقیه ی هم سن و سالانش واقعا نمی دانست که چه چیزی از زندگی می خواهد و ظاهرا خیلی هم این موضوع برایش اهمیت نداشت. ... 

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشی برای او ترتیب دهد.به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روی میز او قرار داد:یک کتاب مقدس، یک سکه ی طلا و یک بطری نوشیدنی!!!!

کشیش پیش خودش گفت:من پشت در پنهان می شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید آنگاه خواهم دید کدام یک از این سه چیز را بر می دارد. . .

اگر کتاب مقدس را بردارد، معنیش این است که کشیش خواهد شد و این خیلی عالیست. اگر سکه را بردارد یعنی به دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست. اما اگر بطری نوشیدنی را بردارد یعنی آدم به درد نخوری خواهد شد که جای شرمساری دارد. . .

مدتی نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت و در خانه را باز کرد و در حالی که سوت می زد کابشن و کفشش را به گوشه ای پرت کرد، یک راست راهی اتاقش شد. . .

کیفش را روی تخت انداخت و در حالی که می خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روی میز افتاد، با کنجکاوی به میز نزدیک شد و آن ها را ازنظر گذراند. ...

کاری که نهایتا کرد این بود:کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد و سپس سکه ی طلا را توی جیبش انداخت و در بطری نوشیدنی را باز کرد و نیمی از آن را نوشید. . . !!!!!

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

"خدای من! چه فاجعه ی بزرگی!

پسرم سیاستمداری فریبکار خواهد شد!"

دیوار های ذهنی 

یه روز ، یک دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . . . .

او یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.توی یه قسمت، یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه، یه ماهی کوچکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگتر بود.

ماهی کوچیکه غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون دیگه غذای دیگه ای نمی داد. . . .

ماهی بزرگتر، برای خوردن ماهی کوچیکه، بارها و بارها به طرفش حمله می کرد . اما هر بار، به یه دیوار نامرئی می خورد.

.همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقه اش جدا می کرد.بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیکه منصرف شد.

او باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم وخوردن ماهی کوچیکه کاریست غیر ممکن.

دانشمند، شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد.

اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد.

اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریو نگذاشت.

می دانید چرا؟

اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت،

اما ماهی بزرگه، توی ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود.

 

یه دیوار، که شکستنش  از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.

 

اون دیوار

 

باور خودش بود.

 

باورش به محدودیت.

 

باورش به وجود دیوار.

 

باورش به ناتوانی.

نظرات 3 + ارسال نظر
حسام لایق یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:56 ب.ظ

خیلی قشنگ بود

نیکی نعیمی یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:56 ب.ظ

خیلی قشنگ هستند

ترلان یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ب.ظ http://www.gtas-science.blogsky.com

خیلی قشنگ و آموزنده و جالب بودند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد