sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش
sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش

داستانک

سقراط

 

 

سقراط حکیم را که محکوم به مرگ شده بود به قتلگاه می برند زن و شاگردانش دنبال او گریه کنان می آمدند، سقراط از زنش پرسید چرا گریه می کنی؟

 

گفت: از آن می گریم که تو مقتول واقع می شوی.

گفت: مگر دوست داشتی که من قاتل واقع شده باشم؟

زن گفت: از آن می گریم که بی گناهت می کشند.

گفت: مگر دوست داشتی که با گناهم بکشند؟

شاگردانش گفتند: نعش تو را چه کار کنیم؟

گفت: به صحرا اندازید.

گفتند: از درندگان ایمن نخواهد ماند.

گفت: آن چماق مرا برای دفع آنان در نزدیکی دستم بگذارید.

گفتند: در آن وقت حس و حرکت نداری که آنها را دفع کنی.

گفت: پس چون حس و حرکت نخواهم داشت از اذیت و آزار آنان نیز مرا آسیبی نخواهد بود.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد