sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش
sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش

داستان کوتاه ( باور )

  

باور

 

 

روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد .او یک اکواریم ساخت و با قرار دادن  یک دیوار شیشه ای  در وسط آکواریم آن را به دو بخش  تقسیم کرد.در یک بخش  ، ماهی بزرگی قرار داشت و در بخش  دیگر ماهی کوچکی که غذای مورد علاقه ماهی بزرگ تر بود .ماهی کوچک فقط غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به او غذای دیگری نمی داد . او برای شکار ماهی کوچک  بارها و بارها به سویش حمله برد، ولی هر بار به دیوار نامریی که وجود داشت برخورد می کرد. همان  دیوار شیشه ای  که او را از غذای مورد  علاقه اش  جدا می کرد .÷س از مدتی ، ماهی بزرگ از حمه  و یورش  به ماهی کوچک دست برداشت .او  باور کرده بود  که رفتن  به آن سوی آکواریم  و شکار ماهی کوچک ، امری محال  و غیر ممکن است .در پایان  دانشمند شیشه  وسط آکواریم  را برداشت  و راه ماهی بزرگ  را باز گذاشت .ولی  دیگر هیچگاه ماهی بزرگ به ماهی  کوچک  حمله  نکرد و به آن سوی  آکواریم  نیز نرفت !

دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت ، اما ماهی بزرگ در ذهنش  دیواری  ساخته بود  که از دیوار  واقعی  سخت تر و بلندتر می نمود و آن دیوار ، دیوار بلند باور خود بود !

باوری که از جنس محدودیت !  باوری به وجود  دیواری  بلند  و غیرقابل عبور ! 

 باوری  از ناتوانی خویش  

 

 

مورچه و شیر  

 

 

مورچه هر روز صبح زود سر کار می‌رفت و بلافاصله کارش را شروع می‌کردبا خوشحالی به میزان زیادی محصول تولید می‌کرد
رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه می‌دید مورچه می‌تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود
بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود
او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت
عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت
شیر از گزارشات سوسک لذت می‌برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید
را توصیف می‌کند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند
او می‌توانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می‌داد استفاده کند
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد
او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد
مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود،
از این حذ افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می‌داد متنفر بود
شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی
که مورچه در آن کار می‌کرد معرفی کند
این سمت به جیر جیرک داده شد.
اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود
این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی
که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک
کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد
اکنون واحدی که مورچه در آن کار می‌کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمی‌خندید و همه ناراحت بودند
در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد
با مرور هزینه‌هایی که برای اداره واحد مورچه می‌شد،
شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است
بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود
جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد،
نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است
حدس می‌زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟
مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت

 

 کاش پدرم در کنارم بود  

 
4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .

5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .

6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.

10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.

12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.

14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .

16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .

18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .

21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه

25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای زیادی درباره این موضوع می دونه و زیاد با این قضیه سروکار داشته .

30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .

40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .



50 ساله که شدم ... !

حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم !

اما افسوس که قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !

حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ......

 

نظرات 3 + ارسال نظر
هلیا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:50 ب.ظ

سلام از مطلبتون خیلی خوشم اومد عین واقعیته

ممنون

علیرضا شفیعی جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ب.ظ

کی گفته الان هم اون هست هم من

soheil farady چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:00 ب.ظ

واقعا حیفه که ما قدر این بزرگوارارو نمیدونیم


ارادتمند شما

مایکل فارادی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد