sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش
sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش

 

 زنگ علوم و ریاضی

 

یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا  او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟

پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.
پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.
بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در  هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت:
پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم.
بنابراین پسر دوشنبه ها  مدرسه نمی رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است. دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند.
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت. بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد. گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند.
مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد:
ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم.

داستانک

مباشر

مرد ثروتمندی مباشرخود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
- جرج ازخانه چه خبر؟
- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بیچاره پس او مرد. چه چیر باعث مرگ اوشد؟
- پرخوری قربان!
- پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگ او شد.
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
- همه اسب های پدرتان مردند قربان!
- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان همه آنها از کار زیادی مردند.
- برای چه اینقدر کار کردند؟
- برای اینکه آب بیاورند قربان!
- گفتی آب؛ آب برای چه؟
- برای آنکه آتش را خاموش کنند قربان!
- کدام آتش را؟
- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
- پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
- فکرمی کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!
- گفتی شمع؟ کدام شمع؟
- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
- مادرم هم مرد؟
- بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان!
- کدام حادثه؟
- حادثه مرگ پدرتان قربان!
- پدرم هم مرد؟
- بله قربان مرد. بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
- کدام خبر را؟
- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان!!! خواستم خبرها را هرچه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!

داستانک

نگاهی به درون خود 

 

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.
مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد ...

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: "عزیزم شام چی داریم؟"

و این بار همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!"

"گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیب هایی که تصور میکنیم در دیگران است در واقع در خودمان وجود دارد!" 

 

 

 

عتیقه فروش 

 

عتیقه‌فروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.

لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: امکان ندارد! من با این کاسه تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه ام فروشی نیست!

"همیشه نباید راه حل خود را بهترین راه حل دانست."  

 

 

 نسیم؛ نفس خداست 

 

بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ...
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.
نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.
دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست.
مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی."
نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!"
مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد."
نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است"
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..."
نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه بیناست."
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در او همچنان زبانه می کشید.
پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست."
نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است."
مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگوست ...

 

 

تفاوت فرهنگی ! 

 

در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.

در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.

با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن ...
 

قیمت معجزه

 

قیمت معجزه


وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.  
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.  
 
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/003.jpg

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
  
 
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/004.jpg
 
 داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!  
 
 
 
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.  
 
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/008.jpg

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

  

دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .
 
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/005.jpg

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
  
 
http://www.fun-group.info/pic/10-08-2009/G/007.jpg

داستانک

 

 حضرت علی ( َع  ) و کودکان  

 

 

 

 

یک روز علی (ع) به زن فقیری برخورد کرد که چند کودک یتیم داشت که از شدت گرسنگی ، گریه می کردند. آن زن با آنها مشغول بازی بود تا خوابشان ببرد. و آتشی در زیر دیگ روشن کرده بود و در داخل دیگ ، مقداری آب ریخته بود که فکر کنند برای آنها غذا می پزد. حضرت به منزل رفت و ظرف خرما و کیسه ای آرد و قدری روغن و نان و برنج به دوش گرفت و به سوی خانه ی آن زن رفت . قنبر خواهش کرد که آن وسائل را او حمل کند ؛ اما آن حضرت راضی نشد. چون به منزل آن زن رسید ، اجازه خواست و داخل شد . قدری برنج و روغن در داخل دیگ ریخت چون پخته شد ، برای بچه ها حاضر کرد و به آنها خورانید تا سیر شدند. بعد برخاست و با دست و پا میان خانه راه می رفت و «بع بع» می کرد و آن کودکان می خندیدند. سپس از خانه خارج شد. قنبر گفت : «امروز چیز عجیبی مشاهده کردم و شما و دست و پایتان را زمین گذاشته بودید و بع بع می کردید». فرمود : «وقتی که وارد خانه شدم . اطفال را گرسنه و گریان دیدم. خواستم وقت بیرون رفتن آنها را خندان ببینم».  

 

 

 

 

 

جواب حضرت علی به سوال  

علم بهتر است یا ثروت

 

جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:

-یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟

-علی در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.

مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.

در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:

-اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید:

-علم بهتر است یا ثروت؟

-علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی. نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.

- در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد،

-و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!

هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:

-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

-حضرت‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.

-نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.

-حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.

-با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:

-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد.

در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:

-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

-امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد. مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آن‌گاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکة مردم نشده‌ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم! مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما هستیم که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به مردم ثابت کنیم.

-در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید،

-که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.

سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که

 -نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.

نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:

-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:

علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند.

سه بنا

سه بنا

 

در دامنه کوهی ، سه بنا زندگی میکردند .کار آنها تراشیدن سنگ هایی بود که از کوه ها استخراج می کردند .

وقتی از اولین بنا پرسیدند : چه کار میکنی ؟" در پاسخ گفت : "سنگ می تراشم " وقتی همین سوال را از دومین بنا شد ، گفت : " سنگ میتراشم تا دیوار بسازم !" و وقتی این پرسش از سومین بنا نیز شد ، هیجان زده پاسخ داد : " قصر بزرگی می سازم که در بالای این کوه قرار خواهد گرفت و همه این سنگها  برای  ساختن پایه های نیرومند قصر هستند  . بعدا سنگ های کوچک تری برای ساخت دیوارهای عظیم و محکم  قصر و سر در وازه های آن  خواهم تراشید ،طرحهای زیبایی بر روی سنگها خواهم تراشید ، سپس ...."

 

 

با هدفی بزرگ  به آیننده بنگرید ، تا کار بزرگی در وجود شما شکل گیرد !

 

بدانید دقیقا چه میخواهد ، آرزوها و هدفهای دقیق به تحقق آن کمک می کند

 

 

یک خوک

یک خوک 

مردی که در کوهستان خانه داشت ، هر شنبه صبح مجبور بود تا از میان جاده ای پرپیچ و خم و خطرناک بگذرد ، اما این مرد از خطر باکی نداشت !

چرا که او ماشین مناسبی داشت تا از میان این خطرات بگذرد ، ضمنا او راننده ای ماهر نیز بود و جاده را مانند کف دست می شناخت.

 

 

یک روز در حالی که داشت به سمت منزلش رانندگی میکرد ، ناگهان در یکی از پیچ ها ی خطرناک جاده ،ماشین دیگری را دید که با سرعت به سمت او حرکت می کرد . سرعت هر دو ماشین زیاد بود ، به همین دلیل کنترل برای هر دو ، مخصوصا برای ماشین روبرو مشکل بود . راننده ماشین روبرو به هر زحمتی که بود ماشین را کنترل کرد و به خط خود برگشت و در حالی که در حال گذشتن از کنار ماشین او بود سرش را از پنجره  بیرون کرد و فریاد زد "خوک" !

مرد در ابتدا تعجب کرد ، اما سریعا تعجب ، جای خود را به عصبانیت داد ، این راننده ماشین روبرو  بود که در مسیر غلط حرکت می کرد ، نه او ، تازه ناسزا هم می گفت؟ مرد که بشدت عصبانی شده بود ، جواب راننده مقابل را داد و سپس احساس آرامش کرد."من در خط خودم حرکت می کردم !"

در همین افکار بود که ناگهان وسط جاده با یک حیوان برخورد کرد : یک خوک!

 

 مرد راننده اولی فکر می کرد راننده مقابل قصد بی احترامی به او را داشته است . اما حقیقت چیز دیگری بود ، راننده مقابل با وجود آنکه در معرض خطر مرگ قرار داشت ، سعی کرده بود تا مرد را از خطر موجود در جاده آگاه کند.

اگر مرد در این مرحله از خود پرسیده بود : "چه اتفاقی افتاده است؟" و سرعت ماشین را کمتر می کرد ، مسلما می توانست خوک را در وسط جاده ببیند.

 

***شما چطور ؟  آیا همیشه قبل از هر عکس العملی فکر میکنید؟  آیا از خود می پرسید "چه اتفاقی افتاده است؟"***

 

شوایتزر و پیری

شوایتزر و پیری

 

آلبرت شوایتزر ، جراح ، موسس بیمارستان ، رییس کالج ، استاد دانشگاه آکسفورد ،در اواخر هفتاد سالگی به دریافت جایزه نوبل نایل شد.

در هشتادمین سالروز تولدش ، در "لامبارن گابون" در منطقه  استوایی آفریقا زندگی میکرد و همین جا بود که بیمارستان مشهورش را برای ساکنسن بومی بنا کرد . در این سن و سال همچنان فعال بود ،به بیمارانش میرسید، می نوشت ،با پیانو آثار باخ را می نواخت و اوقات فراغتش را با دوستان آفریقایی و اروپایی خود میگذراند . شوایتزر تا ۹۰ سالگی که فوت کرد همچنان اثر بخش بود و زندگی پر مفهومی را پشت سر گذاشت.

 

ممکن است بگویید : این گونه اشخاص استثناء هستند . چگونه می توانیم مثل آنها باشیم!

 

نشاط ناشی از شهرت نیست . خوشبختی حاصل اعمال قدرتهای خلاق است. این اشخاص هم از گوشت و خون درست شده اند ، مثل من و شما هستند. اگر آنها توانستند تا پایان عمر و تا کهنسالی پویا و مثبت و سازنده باشند شما هم میتوانید .

 

مهم نیست که مشهور هستید یا نه !

اشتیاق در طلب خردمندی

اشتیاق در طلب خردمندی

 

  

 

روزی جوانی از استاد فرزانه خود پرسید که چگونه می توان خردمند شد؟!

 

استاد ، او را به کنار رودخانه ای برد و سرش را در آب فرو کرد.پس از چند لحظه ، جوان احساس 

 

 خفگی کرد و به تکاپو افتاد اما استاد سر او را همچنان در آب نگهداشت.

 

شاگرد بر تقلای خود افزود تا خود را از آنوضع رهانید.

 

آنگاه استاد پرسید : وقتی سرت در زیر آب بود، چه آرزوی بزرگی داشتی ؟

 

جوان ترسان و لرزان پاسخ داد:هوا ،هوا ، برای این که نفس بکشم.

 

استاد گفت: "بسیار خوب ، همین پاسخ سوال تو بود . باید در طلب خردمندی هم به همین اندازه 

 

 مشتاق باشی".

حل مسائل غیر قابل حل

حل مسائل غیر قابل حل

 

 

 

 

می گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد ، وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد . البته هیچ یک را نتوانست حل کند ، اما تمام هفته دست از کوشش برنداشت ، سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد .استاد به کلی مبهوت شد .چون آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قایل حل ریاضی داده بود.

 

اگر دانشجو ، این موضوع را می دانست احتمالا آن را حل نمی کرد . ولی چون به خود  تلقین نکرده بود که مسئله غیر قابل حل است ، بلکه برعکس فکر میکرد باید حتما آن مسئله را حل کند ، سرانجام راهی برای حل مسئله یافت ...

 

**در زندگی برای حل مشکلات از بایدها و نبایدها نهراسید. هیچ مرزی برای ذهن خلاق شما