sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش
sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش

داستان کوتاه

جواب دندان شکن 
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ...

محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید
 
 
به خاطر خودم 

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ....

نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. مرد دانایی از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به مرد دانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"مرد دانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. 
 من دارم به خودم کمک می کنم !"

داستانک

 
خدا پشت پنجره ایستاده 

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

جانی وحشت زده شد...

لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش  همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

داستان کوتاه

 

 

سه پرسش سقراط 

 

 هر زمان شایعه ای روشنیدیدو یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید! در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟ سقراط پاسخ داد:.... "لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم. اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام."سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست. حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟"مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت. سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟  

 

 

 

مهندسی و مدیریت 
 
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ﹾ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.

مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.

مرد روی زمین :

بله، از کجا فهمیدید؟؟"

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. 

 

 

 

مشتری خود را بشناسید 
 
 

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»

وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول ...

مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.»

    قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجاه بشه.

 

 

 

حاضر جوابی های کودکانه 
 

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار
عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ

نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.


************ ********* ********* ********* ********
معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر
شود گفت بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟
یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.

************ ********* ********* ********* ********

ذاستانک

 

 چند داستانک از عمو شلبی ( سیلور استاین )  

 

هشت بادکنک  
 
در بعدازظهر خسته کننده ای،
هشت بادکنک که کسی آنها را نمی خرید.
با نخهاشون تصمیم به پرواز گرفتند.
پروازی آزاد و به هر جا که دلشان می خواست!
یکی بالا رفت که خورشید را لمس کند – پاپ!
یکی فکر کرد سری به بزرگراهها بزند – پاپ!
یکی خواست روی کاکتوسها چرتی بزند – پاپ!
یکی ایستاد که با بچه بی حواسی بازی کند – پاپ!
یکی خواست تخمه داغ بکشند – پاپ!
یکی عاشق یک جوجه تیغی شد – پاپ!
یکی دندانهای یک کروکدیل را معاینه کرد – پاپ!
یکی هم آنقدر معطل کرد که بادش در رفت – ووش!
هشت بادکنک که کسی نمی خرید،
آزاد بودن پرواز کنند و در هوا معلق باشند.
آزاد بودند هر موقع خواستند بترکند!
 
===========  
 
قطعه پازل 
 
یک قطعه پازل ...
که در پیاده رو افتاده،
یک قطعه مقوایی پازل ...
که در آب باران خیس خورده،
ممکنه یک دکمه آبی
از کت خانمی باشه
که توی لنگه کفش زندگی می کرده
می تونه لوبیای سحر آمیز باشه.
یا چینی در پیرهن مخمل قرمز یک ملکه
یا یک گاز از سیبی که
نامادری سفیدبرفی بهش داد ...
می تونه تور یک عروس باشه.
یا یه شیشه که درشور باز کنی غول زشتی بیرون می آد.
می تونه تکه ای از لباس ساحره غرب
موقعی که بخار می شد باشه.
می تونه جریان عمیق قطره اشکی
روی صورت یک فرشته باشه
هیچ چیز به اندازه یک قطعه خیس خورده پازل
احتمال هر چیزی بودن رو نداره.
  
========= 
 
چگونه مجبور نباشیم ظرفها را خشک کنیم؟  
 اگه مجبوری هر روز ظرفها رو خشک کنی
( وای چه کار بی مزه و مزخرفی )
اگه مجبوری هر روز ظرفها رو خشک کنی
( عوض اینکه سری به کوچه بزنی )
اگه مجبوری هر روز ظرفها رو خشک کنی ...
و یک روز یکی از اونها رو بندازی و بشکنی
دیگه کسی اجازه اینکار رو بهت نمی ده
و دیگه مجبور نیستی هر روز ظرفها رو خشک کنی.   
===============  
 
اگه چی بشه چی؟  
 دیشب، وقتی خواستم بخوابم.
چند تا «اگه چی بشه چی؟» به فکرم اومد.
تا صبح جلوی چشمم رژه رفتن و ورجه ورجه کردن
و همان آواز قدیمی «اگه چی بشه چی» رو خوندن:
اگه توی مدرسه درسم بد بشه چی؟
اگه در استخرو تخته کنن چی؟
اگه توی خیابون کتک بخورم چی؟
اگه توی لیوانم سم باشه چی؟
اگه یه باری شروع کنم به گریه چی؟
اگه مریض بشم و بمیرم چی؟
اگه امتحانمو بد بدم چی؟
اگه روی صورتم موی سبز دربیاد چی؟
اگه هیچکس منو دوست نداشته باشه چی؟
اگه یه برق از آسمون بیاد و منو بگیره چی؟
اگه سرم شروع کنه به کوچیک شدن چی؟
اگه باد بادبادکمو پاره کنه چی؟
اگه جنگ بشه چی؟ 
اگه سرویسم دیر برسه چی؟
اگه دندونام صاف در نیاد چی؟
اگه شلوارم پاره بشه چی؟
اگه هیچوقت شنا یاد نگیرم چی؟
هر وقت که همه چیز رو به راهه،
نصفه شب «اگه چی بشه چی» سراغم می آد.   
 ===============  

کنترل دنیا   
 

روزی خدا با لبخند به من گفت:
ببینم، دلت می خواد برای مدتی دنیا رو تو بگردونی؟
گفتم: بله، به امتحانش می ارزه.
بعد پرسیدم:
محل کارم کجاست؟
چقدر حقوق می گیرم؟
کی برای ناهار می ریم؟
بعدازظهر کی مرخص می شم؟
خدا گفت: اون گردونه رو بده به من!
اینطوری حتما کار دنیا رو به هم می ریزی.  
 
=============   
 
 =============   
 
 
دوستی 
 
راهی کشف کرده ام
که برای همیشه با هم دوست باشیم
این راه خیلی ساده است :
هر چه من می گویم ، انجام بده   
 
 =============   
 

خواب عجیب و غریب 

 

دیشب خواب عجیب و غریبی دیدم

خواب دیدم معلم مدرسه شده‌ام

و معلم‌ها هم بچه مدرسه‌ای شده‌اند

و من به آن‌ها تکلیف می دهم.

 

صدتا کتاب تاریخ بهشان دادم

که هر شب حفظ کنند و

وادارشان کردم که بدون آن که چراغ را روشن کنند

تمام آن‌ها را از بر بخوانند.

 

فرستادمشان گردش علمی

به اطراف مغولستان

و برای تکلیف شب شان

گفتم که یک ما گنولیای ارغوانی هفت متری در آنجا پرورش دهند.

 

ازشان پرسیدم حساب کنید که

هر نمرة افتضاحی برابر با چند قطره اشک است؟

و برای هر جواب غلط‌شان

از گوش آویزانشان می کردم.

 

و وقتی که سرکلاس حرف می زدند یا می خندیدند

چنان نیشگونی ازشان می گرفتم که دادشان به هوا می رفت

آنقدر بلند و بلند و بلندتر که یکهو از خواب پریدم

در حالی که حساب دلم خنک شده بود!! ایول! 

 

امتحان امتحان امتحان! 
 
تا جون دارم از ما امتحان می گیرن
تو مدرسه اونقدر از ما امتحان می گیرن
که از نفس میوفتیم
بس که امتحان دادیم و امتحان دادیم امتحان دادیم
انگار که جز این کاری ندارم
اگر می تونستی توی کلمونو نگاه کنی
می دیدی که مغزمون سیاهو کبود شده
از بس که امتحان دادیم و امتحان دادیم وامتحان دادیم
همه فکر و ذهنمون همینه
انقدر هر هفته امتحان دادیم
که اصلا وقت نمی کنیم چیزی یاد بگیریم
  

داستانک

 

یک داستان کوتاه از دوست خوبمان علیرضا  

 

 

 

یک داستان اموزنده برای بچه ها   
یکی بود یکی نبود بچه خرگوش کوچولویی با مادرش تو خونشون زندگی میکردند یک روز خرگوش کوچولو گفت مامان جون من بزرگ شدم می خواهم از پیش شما برم مامانش گفت اگه تو از پیش من بری من به دنبالت مییام خرگوش کوچولو گفت اگه دنبالم بیای من ماهی می شم واز پیش شما میرم مامانش گفت اگه تو ماهی بشی من ماهیگیر میشم و همه دریا را میگردم  خرگوش کوچولو گفت اگه ماهیگیر بشی من گل میشم و توی باغچه قایم میشم مامانش گفت اگه گل بشی من باغبان میشم و همه ی باغچه های دنیا را دنبالت می گردم پس من پرنده میشم و پر میزنم و میرم اگه پرنده بشی و از پیشم بری من درخت میشم تا هر وقت خسته شدی روی شاخه هام بنشینی خرگوش کوچولو گفت اگه درخت بشی من حالا بچه کوچولو  میشم و توی خونه میمونم مامانش گفت اگه تو کوچولوی من بشی و توی خونه بمونی من مادرت میشم و توی اغوشم میگیرمت خرگوش کوچولو همون جا پیش مامانش موند> اون فهمید  هیچ جای امنی بهتر از خانه ی خودمون نیست و هیچکس مهربان تر از پدر ومادر نیست . داستان بچه خرگوش کوچولو یی است که فکر میکنه بزرگ شده و میتونه تنها ی تنها بدونه مادرش زندگی کنه در پایان اون می فهمه که هرگز نمیتونه اغوش مادرش را ترک کنه.  
 

داستانک

 

دزد مال یا دزد اعتقاد    

 روزی دزدی در راهی ، بسته ای یافت که در آن چیزگرانبهایی بود و دعایی نیزپیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. اورا گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند. و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین.اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال ،خللی می یافت ؛ آن وقت من ، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.   

 

 

یک گام هرچند کوچک! ...  

 

 

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد.
مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند.
نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد.
تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.
نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد… !"

داستانک

 

 غذای سگ

 

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش .....

همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره ..... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت....

داستانک

داستانی درباره زود قضاوت کردن :

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند ! ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . آسمان باریدن گرفت چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آنها را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید . زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟ مرد مسن گفت: ما همین الآن از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند

داستانک

چوپان

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...!
او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ...
نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را میدانم.
آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.
بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.
و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد ...

داستانک

 

شایعه


زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...
سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.

حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.