حکایت چوپان جوانی که بانگ برمیداشت: « آی گرگ! گرگ آمد » و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان میدوید و چون به محل میرسیدند اثری از گرگ نمیدیدند. پس برمیگشتند و ساعتی بعد باز به فریاد « کمک! گرگ آمد » دوباره دوان دوان میآمدند و باز ردی از گرگ نمییافتند، تا روزی که واقعا گرگها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: « کمک » کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الی آخر. . .
تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ میگفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمیگفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که :
گلهای گرگ که روزان و شبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمیآورند که در پس پشت تپهای از آن جوانکی مشغول به چراندن گلهای از خوش گوشتترین گوسفندان و برههایی که تا به حال دیدهاند. پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند.
گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان و زنان را که آن سوتر مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که میگویم را عمل، قول میدهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید.
مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟
گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برهای چنگ و دندان برید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان.
گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: « آی گرگ! گرگ آمد » صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند.
گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند !
ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی!!! را صادر کرد.
گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد « کمک کنید! گرگ آمد » از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیدند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.
ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش میداد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود...!
گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که میبایست...
از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بیآنکه به این « تاکتیک جنگی » !!! گرگها بیندیشند، یک قلم در مذمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای ما طفل معصومهای آن روزها « دروغگو » جا زده و معرفی کردهاند.
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود...
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند :
1. سنگ ... پس از رها کردن!
2.حرف ... پس از گفتن!
3.موقعیت... پس از پایان یافتن!
4. و زمان ... پس از گذشتن!
چنان بیاموزم که نتوانند از من بدزدند
امام محمد غزالی گفته است : " چون از گرگان به خراسان بر می گشتم در راه گرفتار دزدان شدم و هر چه داشتم دزدان بردند. به التماس در ی آنها افتادم که هر چه بردید حلالتان باد . فقط توبره ای که مشتی کاغذ در آن است و به کار شما نمی آید ، به من باز دهید" چون بسیار التماس کردم ، بزرگ دزدان را دل بر من سوخت و گفت:
" در توبره تو چیست که این همه به آن دل بسته ای ؟ "
گفتم : " یادداشتهایی است که برای نوشتن و آموختن آنها مدتی از خانمان دور شده ام و رنج فراوان برده ام ."
گفت : " پس چه میگویی که من درس آموخته ام و دانش اندوخته ام ؟ در حالی که چون این کاغذ پاره ها را از تو گرفتم بی دانش شدی؟ این چه دانشی است که دزدان می توانند از تو بگیرند؟ "
پس بزرگ دزدان دستور داد تا توبره را به من باز دهند .
اما این سخن پیشوای دزدان گویا هدایت خداوندی بود که از زبان او بر من اثر کرد . از آن پس کوشیدم تا هر چیز را چنان بیاموزم که نتوانند از من بدزدند.
برگرفته از کتاب : داستانهایی از موفقیت و خلاقیت
خلاقیت با میوه ها و نان
شما هم سعی کنید
یک تابستان
و فرصت هایی که تکرار نمی شوند
همه چیز در پایان است
هر سلام سر آغاز دردناک یک خداحافظی است
هر سال این موقع از سال که می شد تلخ ترین روز سال برایم شکل می گرفت
پایان یک سال دوستی هایی که مثال ان را در هیچ گوشه ای از دنیا نمی توانی یافت
اما احساس من این است که گویی امسال هیچ گاه به پایان نخواهد رسید
شاید به لطف دنیای مجازی است که این احساس به من دست داده است
امسال هر وقت دلم برای شما تنگ می شد به سراغ وبلاگ می رفتم و شما را آنجا می دیدم و ...
به امید دیدار تا همیشه
پروردگار پشت و پناهتان
محبت بیکرانم نثار شما دوستان کوچکم
امید وارم گروه لیاقین چیزی برای غلط گیری نیابند
زلزله ی ژاپن
برای دیدن مناطق زلزله زده ی ژاپن قبل و بعد از زلزله روی تصویر کلیک کنید
و بعد از دیدن تصاویر موس خود را روی تصاویر حرکت دهید
این تصاویر شاهکار دیگری از گوگل است
۷ - معمای حاصلضرب فوری:
حاصلضرب (x-a),(x-b),(x-c),.....(x-z) چیست؟
- معمای دریچه فاضلاب؟
چرا درب چاه یا دریچه راه آبهای خیابان گرد است و مربع نیست؟
۱۰- معمای گدای نابینا:
یک گدای نابینا یک برادر داشت که مرده بود. آن گدای نابینا چه نسبتی با آن برادری که مرده بود داشت. ( پاسخ: برادر نیست)
معما سه سبد میوه!!
سه سبد میوه داریم که داخل یکی گلابی و در یک سبد دیگر سیب و در آخری مخلوط سیب و گلابی مباشد.
همچنین بر روی هرسبد برچسبی نوشته شده که نام (سیب) ، و یا (گلابی) و یا (سیب و گلابی) نوشته شده . اما برچسب ها اشتباهی زده شده .
یعنی مثلا سبدی که برچسب سیب زده شده داخل آن یا (گلابی) است و یا مخلوط (سیب و گلابی) . حالا بگویید چگونه میشود با یکبار برداشتن میوه از داخل یک سبد می توان گفت در هر سبد چه میوه ای است؟!!
شرط : داخل سبد ها دیده نمیشود .
فقط یکبار اجازه برداشن میوه از یکی از سبدها را دارید (انتخاب سبد اختیاری میباشد)
تعداد میوه های داخل سبد ها زیاد میباشد
سبدها به ترتیب نمیباشد.
معمای :سه شخصیت در یک بالن !
یک شرکت ژاپنی در یک حرکت تبلیغاتی ، معمایی طرح کرد و اعلام کرد که به بهترین پاسخ ۵میلیون ین جایزه خواهد داد.
و اما معما؟!!! : بالنی در فضا که چندین کیلومتر از سطح زمین فاصله گرفته دچار مشکل فنی شده و در حال سقوط کردن میباشد و در صورت برخورد با سطح زمین مرگ سرنشینان آن حتمی میباشد.
تنها راه برای سقوط نکردن ،کم کردن وزن بالن میباشد تا آرام آرام ارتفاع خود را کم کند. اما در بالن هیچ چیز جز این سه شخصیت مهم وجود ندارد که به پایین پرت شود !! به ناچار یکی از این سه نفر را باید پرت کرد!
حال بگویید منطقی ترین راحل چیست ؟ کدام یک از این سه شخصیت را باید به پایین پرت کرد؟
در حالی که یکی از این شخصیتها ، بزرگترین سیاست مدار جهان ، دیگری بزرگترین اقتصاد دان دنیا ، و سومی بزرگترین دانشمند جهان میباشد!!
نبود هر کدام از این سه شخصیت دنیا را برهم خواهد زد!!!
بنظر شما بهترین و منطقی ترین انتخاب ، کدام یک از این سه نفر میباشد؟
نظرات خود را در بخش نظرات بگذارید در صورت دادن پاسخ صحیح به ایمیل شما پیام تبریک ارسال خواهد شد .در غیر اینصورت باید سه هفته صبر کنید تا جواب به این بخش اضافه شود.
توجه جواب این معما را یک دختر بچه شش ساله ژاپنی داد و جایزه پنج میلیونی را برد!